سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































دانلود و نقد کتاب



بخشی از این رمان :


آن روز هم باران می امد.قطرات کوچک آب از اسمان ابی فرو می چکید.من از دبیرستان به خانه برمی گشتم.وارد کوچه ای شدم که خانه ماد در انجا واقع شده بود.هوز چند قدمی با خانه فاصله داشتم که صدایی مرا از حرکت باز داشت.
خانم می بخشید.منزل اقای رحمانی در این کوچه است؟
نگاهی به او کردم و با دست خانه مان را به او نشان دادم.او از من تشکر کرد و به طرف خانه رفت و زنگ زد.بعد به سمت من نگاه کرد که همانطور در چند قدمی خانه ایستاده بودم و او را نگاه می کردم.سرم را پایین انداختم و به طرف خانه رفتم.در خانه باز شد.مادر نگاهی به من و بعد نگاهی به ان مرد کرد.من سلام کردم و سپس وارد خانه شدم.صدای مادر را می شنیدم که از مرد جوان می پرسید منزل چه کسی را می خواهید با چه کسی کار دارید.به طرف اتاق رفتم و لباسهایم را عوض کردم و پس از شستن دست و صورتم وارد آشپزخانه شدم.برای خودم چای ریختم و در حالی که با یک لیوان چای وارد اتاق می شدم،با صدای بلند گفتم:مامان کی بود؟چه کار داشت؟یکمرتبه ان مرد را دیدم که درست رو به رویم روی مبل لم داده.مرد غریبه سلام کرد و من در حالیکه از خجالت سرخ شده بودم و دست و پایم را گم کرده بودم جواب سلام او را دادم.


لینک دانلود رمان:




zendegi-dobare

نوشته شده در سه شنبه 92/4/18ساعت 9:32 صبح توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

 

 

  1. نه غمگینم . . .
    نه اشک می ریزم . . .
    نه آه می کشــــــم !
    دیگر دلتنگ هم نیستم . . .
    حتی به یادت بیدار هم نمی مانم . . .
    می دانی . . .
    هرگاه به یاد خاطراتمان می افتم ،
    چشمانم برق نمی زند . . .
    دلم هـــــُری پایین نمی ریزد . . .
    نمی دانم چه مرگم شده !
    آن حسِ لعنتی که روزی از پا درم آورده بود کجاست . . .؟
    آن "عشقی " که فکر می کردیم با مرگ هم از ما جدا نمی شود ،
    کجــــــــــــــا رفته . . . ؟!
    نکند از زمان خارج شده ام ؟!
    نکند بین خلاء مرگ و زندگی اسیر شده ام . . . ؟!
    نمی فهمم چه به روزم آمده . . .
    از اینهمه بی خیالی مفرط می ترسم . . . !
    خدایا . . .
    + چه به روزم آمده . . . ؟!!


    "سارا زیبایی"

نوشته شده در دوشنبه 92/4/17ساعت 1:1 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

 

  •  

     

     

    نزدیک غروب که می شود . . .
    رو به آسمان می ایستم . . .
    می خواهی بدانی چرا ؟!
    چرا که وقت غروب، آسمان ،همدردِ من می شود . . .
    دلِ من می گیرد ،
    دلِ او هم . . . !
    دستانم بوی یک غریبه را می دهند !
    دیگر خودم هم با خودم آشنا نیستم !
    از این حسِ مبهم و نفس گیر می ترسم !
    از غروبهایی که می آیند . . .
    می گذرند
    و تو نیستی . . .
    وحشت دارم !

    از همه می گریــــــــــــزم و

    یک قفل می زنم بر دهانم !
    سکوت می کنم،سکوتی از جنسِ ابدی !
    کسی چه می فهمد حال این روزهایِ مرا . . .

     

     

    + کسی چه می فهمد . . . ؟!

     

    "سارا زیبایی"


  • نوشته شده در سه شنبه 92/4/4ساعت 7:21 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

    بخشی از این رمان:



    وارد سالن دانشکده شدم،کسی داخل سالن نبود.نگاهی به ساعتم انداختم،پنج دقیقه از وقت کلاسم گذشته بود.با سرعت از پله ها بالا می رفتم که یه پله مونده بود به اخر،احساس کردم با کسی برخورد کردم.برگه ها از دستم روی زمین رها شد.با حالتی عصبانی به بالا نگاه کردم،قلبم به شدت به تپش افتاد،زبونم بند اومد.ابروهای خوش فرم و چشم های سیاه نیمه خمارش چهره شو خشن جلوه می داد،خشن ولی فوق العاده جذاب!
    خم شد،برگه ها رو از روی زمین جمع کرد.اونا رو به من داد و با لبخندی که بر لب داشت نگاهی بهم انداخت و گفت:
    ببخشید خانوم،سرم پایین بود،داشتم ساعت مچیمو تنظیم می کردم،به خاطر همین متوجه شما نشدم.
    برگه ها رو ازش گرفتم و گفتم:مهم نیست،خودتونو ناراحت نکنید.

     

    لینک دانلود 


    نوشته شده در دوشنبه 92/1/26ساعت 3:27 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

    بخشی از این رمان :


    اتوبوس با تکان های شدید جاده پر دست انداز و ناهموار را می پیمود و زوزه کشان پیش می رفت. درخت ها و تیرهای تلفن در فضای نیمه تاریک غروب مانند اشباحی از برابرش می گریختند و در گرد و غباری که از جاده بر می خاست گم می شدند.
    مسافرین گردآلود چرت می زدند و با افتادن در هر دست انداز و تکان های شدید ، چرتشان پاره می شد و دوباره چشمهاشان بسته و گردنشان کج شده و به خواب می رفتند.
    گه گاه صدایی از میان مسافران بر می خاست " قبر اما هشتم رو زیارت کنی صلوات بفرست ". و صدای صلوات در فضای غبارآلود اتوبوس می پیچید.
    سر و روی مسافران را قشری از گرد و خاک پوشانده بود. بچه ها در آغوش پدر و مادرها به طور ناراحت کننده ای در خواب بودند. بدنشان مچاله و جای حرکت نداشت.
    تنها مینا بود که هشیار و کنجکاو چشم به جاده دوخته بود و در رویاهای دور و درازش غرق بود. مینا جایی برای نشستن نداشت و مجبور بود همه راه را در وسط اتوبوس بایستد. پدرش دو صندلی بیشتر نگرفته بود و با مادرش نشسته بودند و برادرانش را که در خواب بودند در آغوش داشتند. خسته بود و خوابش می آمد ولی جایی برای خوابیدن نداشت.

     

    لینک دانلود 


    نوشته شده در دوشنبه 92/1/26ساعت 3:25 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    Design By : Pichak