سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































دانلود و نقد کتاب

چندیست بر آن شدم مقاله ای در زمینه شعر نو بنویسم.. اما گستردگی موضوعات باعث شد به ذکر خلاصه ای از مهمترین سرفصل ها اکتفا کنم.. و مخاطبان خود را کسانی قرار دهم که شعر نو می سرایند.. نه برای تفنن که اگر چنین باشد صرفا یادداشت های شخصی ست و جای آن دفتر خاطراتشان است . اما اگر قصدشان جذب مخاطب است و هدف والاتری را در سر می پرورانند پیشنهاد میکنم این مطلب را مطالعه کنند.. ادبیات به دلیل پیوندی که با عواطف دارد از حوزه تخصص خود دور مانده و بسیار طبع آزمایان پا به این میدان میگذارند و دیر یا زود از یادها می روند. نوابغ این عرصه به پشتوانه آموزه های علمی خود فراتر از زمان رفته اند و دست به نو آوری و ایجاد سبک زده اند.. که بحث درباره سبک خود حدیث مفصلی ست
قصد بنده از این مقاله یادآوری پیش زمینه علمی ست که یک شاعر باید آنها را بداند چراکه الفبای شعر محسوب می شود و اگر کسی بدون دانستن این بدیهیات دست به سرودن میزند بهتر است دست نگه دارد. شعر نو سرودن از دیدگاهی سطحی بسیار آسان به نظر می رسد. چرا که شاعر دغدغه وزن و قافیه را ندارد.
شاعرانی که شعر نو می سرایید آیا با وزن عروضی شعر فارسی آشنا هستید.. اگر شما فکر می کنید شعر نو رهاورد روابط ایران با کشورهای اروپایی ست و سرمشق آن ترجمه های متون غربی ست که از زمان مشروطه آغاز شده حق با شماست و بدون آشنایی با عروض فارسی شعر بگویید
آیا می دانید پیش از نیما هم شعر نو سروده می شد مانند بانو شمس کسمایی
کنم قافیه‌ها را پس و پیش تا شوم نابغه دوره خویش (ایرج میرزا)
اما آنچه ما به نام شعر نیمایی میشناسیم حاصل تطور شعر فارسی در طی قرن هاست.. شعر نو ادامه شعر کلاسیک است و محصول زمان ماست
شعر نیمایی وزن و قافیه دارد .. در یک بحر سروده می شود و هر پاره از شعر در حکم مصرع محسوب می شود
وزن هجایی در آن رعایت می شود
به شعر زیر نگاه کنید:
می تراود مهتاب- {می درخشد شبتاب} (فاعلاتن فعلن ) نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک ( فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن) غم این خفته چند ( فعلاتن فعلن) خواب در چشم ترم می شکند(فاعلاتن فعلاتن فعلن)
از دیگر عوامل ایجاد موسیقی لفظی استعمال واج آرایی، تکرار، اشتقاق ، و... می باشد
به سایت جالبی برخوردم که با ارائه نرم افزاری وزن شعر را به شما می دهد:
http://www.prosody.ir/index.php?option=com_wrapper&view=wrapper&Itemid=29
شعر خود را با این معیار بسنجید آیا موسیقی عروض در آن رعایت می شود؟
اگر با عروض و قافیه آشنا نیستید حتما آن را یاد بگیرید. کتاب -" آشنایی با عروض و قافیه " دکتر سیروس شمیسا - می تواند به شما کمک کند.
لینک زیر آموزش مختصری از این کتاب است
http://jump.fm/YPYNO
http://www.2shared.com/file/12557938/251255c6/Arooz_Va_Ghafieeh_Masoodi_Far_.html
اصلی ترین عامل شعر ، و وجه تمایز آن با نثر را خیال می نامند..
خیال کلام را تصویر گونه می کند
دکتر شفیعی کدکنی می گوید:
شعر گره خوردگی عاطفه و تخیل است که در زبان آهنگین شکلگرفته باشد."
"شعر فشرده ترین ساخت کلامی است".
یعنی شعر طوری است که وقتی شاعری شعرش را می سراید، کس دیگر نمی تواند آن را ادامهدهد
تصویر سازی .. ایجاز ...استعاره ها و کنایات..ایهام.. استفاده بجا از مجاز ها..تضاد جناس.. و بسیاری صنایع دیگر از لوازم لاینفک شاعر است..و در زیبا سازی کلام نقش اساسی دارند. شاعر نباید کلام را خام و نپرداخته ارائه دهد.. گاهی فکر می کنیم استفاده از کلماتی ثقیل یا کلماتی که در زندگی روزمره کمتر به کار میرود نوشته ما را تبدیل به شعر میکند. شاعر باید ذهن مخاطب را درگیر کند و به او نیز اجازه دریافت دهد چراکه همین کنکاش و کشف است که لذت را در مخاطب ایجاد میکند.
با صنایع ادبی آشنا شوید که در مقوله های : بدیع ، بیان ، معانی می گنجند.
مرز بین شعر نو و نثر بسیار ظریف و حساس است و به سادگی شاعر دچار لغزش می شود
اگر شعر شما فاقد موسیقی و صنایع ادبی ست اطلاق واژه شعر بر آن صحیح نیست
در ادبیات کلمه مترادف وجود ندارد و هر کلمه بار معنایی خود را دارد. شاعر در گزینش کلمه هدف خاصی را دنبال میکند
سعی کنید به شعر خود پیکره بدهید.. خاطرات خصوصی شما شعرتان را دارای تاریخ مصرف می کند و مخاطبانتان را محدود.. فراتر از مرز شخصی خود بیندیشید
خود را نقد کنید و شعر هایتان را شرح دهید آیا اثر شما این قابلیت را دارد.. برای رسیدن به نو آوری ابتدا تقلید کنید..
ما سبک شاعرانی چون اخوان ثالث.. سهراب سپهری .. شاملو .. را به ترتیب با بزرگانی چون سعدی و فردوسی... حافظ... خاقانی مقایسه میکنیم
آیا می توانید سبک شعر خود را بیابید؟ آنچه بنیادی ندارد فرو خواهد ریخت.. اگر در خود این ذوق هنری را یافته اید استعدادتان را به راه صحیح هدایت کنید... دانستن فنون ادبیات از مستلزمات کار شماست.
آنچه ازان سخن به میان رفت شعر در معنای قالب نیمایی بود .. شعر نو به شاخه های متعدد تقسیم شده.. که اصلی ترین آن: شعر آزاد : همان شعر نیمایی ست که تعریف آن گفته شد .. مانند سبک شاعرانی چون : نیما، فروغ فرخزاد، اخوان ثالث،سهراب سپهری
شعر سپید : شعری که وزن ندارد و کلام از موسیقی طبیعی برخوردار است .. وکلامی مخیل است : یکه تاز این قالب که موفق بوده احمد شاملو ست
و موج نو : نام موج نو را شخصی به نام فریدون رهنما با وام گرفتن از سینمای نوی فرانسه بر این گونه شعری نهاد ..اغلب هواداران این شعر مبتنی بر فلسفه هنر برای هنر تاکید دارند.. شعری بی وزن و موسیقی ولی مخیل با ابهامات و پیچیدگی های مخصوص به خود.. این قالب زیاد مورد توجه قرار نگرفت. تنها احمد رضا احمدی را می توان نام برد که با سرایش "طرح" تاثیر فراوانی داشت. نقطه آغاز این نوع شعر فردی به نام تندرکیا بود با انتشار بیانیه ای با عنوان " جنبش ادبی شاهین" .

منبع : وبلاگ تخصصی زبان و ادبیات فارسی

نوشته شده در یکشنبه 90/1/14ساعت 10:28 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

نکاتی پیرامون رمان و رمان‏نویسی


نوشتن رمان فعالیتی است که‌ در وهله‌ نخست از تخیل نویسنده‌ مایه‌ می‏گیرد. تخیلی که‌ خودریشه‌ در احساسات و هیجانات نویسنده دارد. نویسنده‌ می‏خواهد میان رویا و واقعیت پل بزند. از یک سو زندگی با محدودیت‏ها و مسائل خاص خود و از سوی دیگر جهان رویاها و تخیلات. واقعیت و رویا اغلب با هم سازگار نیستند. زندگی یک نویسنده‌ عجین با تخیلات ادبی و الهام است. نویسنده تمنا را فرا می‏خواند تا از طریق فراخواندن تخیلی تمنا راهی به سوی آن بجوید، راهی که واقعیت‏ها آن را سد کرده‌اند. کسی که می‏خواند یا می‏نویسد می‏خواهد به‌ زندگی خود معنا بدهد. و یا آن را اندکی بیشتر شورانگیز نماید.
جامعه‌ بی‏بهره‌ از ادبیات جامعه‌ایی است که‌ نمی‏تواند به‌ خود بنگرد و زشتی‏ها و زیبایی‏های خود را ببیند و بازشناسد. چنین جامعه‌ایی نمی‏تواند با خود برخوردی انتقادی داشته‌ باشد. رمان نه‌ فقط فعالیت تخیل بلکه‌ یکی از جلوه‌های اندیشه‌ انتقادی است و باید این را هم در نظر بگیریم که‌ این اندیشه‌ از کشمکش‏ها و تناقض‏های جامعه‌ مایه‌ می‏گیرد. اعصار پر از تضاد و تناقض اعصاری بارور برای ظهور رمان هستند. زمانی که‌ د‏ن کیشوت خانه‌اش را ترک کرد تا جهان را همچنان که‌ در کتابهای پهلوانی خوانده‌ بود باز یابد، رمان نشان داد که‌ جهانی که‌ د‏ن کیشوت بدان پا می‏نهد با جهان شناخته‌شده‌ و آشنای کتاب‏هایش زمین تا آسمان تفاوت دارد. در هر قدمش دامی و هر لحظه‌اش یقین‏های سلحشور پیر را به‌ چالش می‏خواند.
در د‏ن کیشوت چالش میان خیال و واقعیت از طریق مهتر سلحشور پیر سانچو که‌ پایی در واقعیت دارد به‌ عرض ارباب می‏رسد، هرچند عرایض مهتر به‌ زحمت می‏تواند خللی در رویاهای با شکوه‌ ارباب پدید آورد. د‏ن کیشوت رمانی است درباره‌ واقعیت: صورتی در زیر دارد آنچه‌ در بالاستی. واقعیت را باید کشف کرد و فهمید. واقعیت تکه‌ تکه‌ شده‌ است، جهان یکپارچگی خود را از دست داده‌ است. به‌ قول کوندرا رمان زمانی زاده‌ شد که‌ واقعیت یکپارچه‌ جای خود را به‌ واقعیت‏های نسبی داده‌ بود. شکوفایی رمان خود واقعیتی تاریخی است. پس اهمیت هستی‏شناسانه‌ایی که برا ی رمان قائل‏اند از کجا سرچشمه‌ می‏گیرد؟ اگر رمان به‌ دلیل تطابق با دوران تاریخی‏اش و به‌ دلیل جواب‏گو بودن به‌ الزامات تاریخی و اجتماعی رونق یافته‌ است در آن صورت باید آن را به‌ مثابه‌ ژانری اجتناب‏ناپذیر و قائم به‌ ذات درشمار آورد. به‌ هر حال چه‌ رمان را زاییده‌ نبوغ فردی و چه‌ آن را مولود نیروهای اجتماعی و تاریخی بدانیم از آن نمی‏شود صرف‏نظر کرد. رمان برترین نوع ادبی زمان ماست. رسالت هستی‏شناسانه‌ رمان کدام است؟ رمان نمی‏تواند تغییری در واقعیت به‌ وجود بیاورد و نوع تغییری هم که‌ در آگاهی عصر خود به‌ وجود می‏آورد محدود به‌ جماعتی روشنفکر است و آن هم خود جای چون و چرا دارد.
آیا رمان جنبه‌ تفننی و ذوقی دارد و به‌ قول سارتر در مقابل مرگ یک کودک کاری از آن برنمی‏آید؟ اهمیت ادبیات به‌ طور کلی و رمان به‌ طور خاص در فرهنگ‏آفرینی است. کاری که‌ از رمان برمی‏آید افزودن چند قطره‌ به‌ فرهنگ است و البته‌ این فرهنگ‏آفرینی جریانی بسیار کند و ناچیز و تدریجی است. بالاخره‌ مؤلفه‌های تعیین‏کننده‌ فرهنگ باورها، عقاید، ارزش‏ها و معنویات از یک سو و مادیات و امرار معاش و معیشت از دیگر سو هستند. نمی‏خواهم بین عوامل معنوی و مادی تقابل و تضاد برقرار کنم و یا یکی را به‌ عنوان باعث و بانی وجود دیگری به‌ شمار آورم. زمانی کارل مارکس گفت "معنویات ما ریشه‌ در مادیات دارد و تکنولوژی فرهنگی مناسب به‌ خود می‏آفریند، ما فقط از ابزار و اختراعات مادی استفاده‌ نمی‏کنیم بلکه‌ به‌ تملک آنها نیز درمی‏آییم و این در برخی از موارد یعنی ازخودبیگانگی". چرا باید به‌ تملک اشیاء درآییم و چرا انسان نمی‏تواند به‌ آن ارباب و سرور خودآگاه‌ هگلی یا مارکسی مبدل شود؟ پاسخ هگل این بود که‌ مانعی در خودآگاهی ما وجود دارد. آن مانع یا حایل بلاخره‌ در آخرین مرحله‌ از میان برمی‏خیزد و ذهن به‌ خودآگاهی کامل می‏رسد و بر خود واقف می‏شود. مارکس پاسخی دیگرگونه‌ ارائه‌ داد. از نظر او کار ازخودبیگانه‌ ما را به‌ تملک اشیاء و ابزار و پول درآورده‌ است و ما سرور خود نیستیم چون در خدمت منافع نیروهای صاحب‏سلطه‌ایم، و تا زمانی که‌ تضاد طبقاتی از میان برنخیزد آگاهی اربابان و بندگان نیز دچار تغییر نخواهد شد و همچنان تفسیری سودجویانه‌ از همدیگر به‌ عنوان سوژه‌های انسانی خواهیم داشت. از نظر مارکس بلاخره‌ در آخرین مرحله‌ سلسله‌ مراتب میان بندگان و اربابان از میان برمی‏خیزد. فیلسوفانی مانند پیتر سینگر با بدبینی به‌ این خوشبینی مارکسیستی نگریسته‌اند: اقتدار و سلسله‌مراتب اگر جزو نیازهای بیولوژیکی و روانی آدمی باشند لزوما با عوض شدن سیستم اجتماعی و اقتصادی از بین نخواهند رفت، بلکه‌ فقط چیدمانی جدید بر نطع شطرنج بشری خواهند یافت. در هر حال رمان گزارشی است از همین تضاد و تعارض در عرصه‌ تاریخ و جامعه‌. گزارشی که‌ از طریق تخیل نویسنده‌ به‌ ما می‏رسد. بشر خود موجودی فرهنگ‏آفرین است و تمامی هنرهای بشری نیز تجلی همین فرهنگ‏آفرینی هستند و حتی دستاوردهایی از قبیل حقوق بشر، دمکراسی، برابری در مقابل قانون (قانونی که‌ خود ریشه‌ در فرهنگ دارد) همگی خود تبعاتی از این فرهنگ‏آفرینی می‏باشند و رکود فرهنگی به‌ شدت به‌ آنها صدمه‌ خواهد رسانید. بسیاری از رمان‏های قرن بیستم نه‌ فقط آثاری گیرا و سرگرم‏کننده‌ هستند بلکه‌ چشمان ما را بر کژی‏ها و کاستی‏های زیادی نیز گشوده‌اند. همه‌ این رمان‏ها به‌ مسائلی مانند سوء استفاده‌ از انسان، تبعیض طبقاتی و‌ نژادی، سوء استفاده‌ از قدرت اقتصادی و نظامی، اختلاف دارا و ندار وغیره‌ می‏پردازند. حتی اگر به‌ آثاری که‌ از جنبه‌ زیبایی‏شناسانه‌ ناب و برتر هستند نیز نگاه‌ کنیم به‌ نکاتی برخواهیم خورد که‌ درک و بینش ما را در قبال بسیاری از پدیده‌ها عوض می‏کند. مثلا رمان بزرگ پروست را در نظر بگیرید. این رمان در عین اینکه‌ داستانی است پر از اندیشه‌های بکر و فلسفی، نقدی بر اجتماع نیز هست. اسنوبیسم، فخرفروشی، ظواهر و اطوار پوچ انسانی و غیره‌ در این رمان مورد تحلیل واقع می‏شوند. رمان پروست از اکثر رمان‏های قرن بزرگ‏تر است چون نقدی عمیق‏تر از فرهنگ به‌ دست می‏دهد و در عین حال تفحصی است در باب هویت و مقولاتی مانند حافظه‌ و خاطره‌. خواندن رمان فصای تخیل و بینش خواننده‌ را نیز وسعت می‏بخشد، آگاهی‏اش را عمیق‏تر می‏کند و ظرفیتش را برای آشنا شدن و همدرد شدن با انسان‏های دیگر گسترده‌تر می‏سازد. از طریق همذات‏پنداری میان ما خوانند‌گان و شخصیت‏های داستانی، همبستگی‏مان با نوع بشر عمیق‏تر می‏شود. از این هم گذشته‌ رمان نه‌ تنها امکان گفتگو با عصر حاضر بلکه‌ امکان گفتگو با اعصار و ادوار را به‌ خواننده‌ می‏دهد. در حالت عادی ما فقط با خویشاوندان و نزدیکان و دوستان‏مان احساس همبستگی داریم اما رمان بر دوستان و آشنایان‏مان می‏افزاید و در مواردی برایمان دشمن هم می‏آفریند. اینکه‌ با یکی از شخصیت‏هات نمایشنامه‌ اتللو یا رمان جن‏زدگان احساس دشمنی کنیم دقیقا از همان احساس همبستگی با نوع بشر برمی‏خیزد. آثار بزرگ ادبی خواننده‌ را از لحاظ عاطفی درگیر می‏کنند و در مواردی احساس اخلاقی خواننده‌ را به‌ چالش می‏خوانند. البته‌ این کاری است دینی و کتاب‏های آسمانی هم با ما در باره‌ شخصیت‏های نیکوکار و شرور باب سخن می‏گشایند. پس خواندن رمان از لحاظ اخلاقی هم فایده‌ دارد. خواندن رمان از لحاظ لذت زیبایی‏شناسانه‌ و ذوقی نیز بسیار حائز اهمیت است. در هنر متعالی هم بعد اخلاقی و هم بعد زیبایی‏شناسانه‌ هر دو در حقیقت دو روی یک سکه‌ هستند. مثلا هنگام خواندن و بازخواندن اشعار حافظ لذت زیبایی‏شناسانه‌ نابی نصیبمان می‏شود، در عین حالی که‌ این شعرها از ارزش‏های اخلاقی و اومانیستی نیز کم ‏بهره‌ نبرده‌اند.
همین حالت هنگام خواندن آثار هنرمندان نابی مانند پروست یا ناباکوف برایمان پیش می‏آید. لذت و شور زیبایی‏شناسانه‌ آثار این نویسندگان در شعور اخلاقی‏شان تنیده‌ و از آن جدایی ناپذیر است. ریچارد رورتی فیلسوف پراگماتیست امریکایی در مقاله‌ایی درباره‌ ناباکوف این نکته‌ را بسیار خوب شکافته‌ است. این نکته‌ که‌ ناباکوف با وجود بیزاریش از تعهد و رسالت سیاسی و اجتماعی، جدی‏ترین تعهد را در قبال انسان‏بودن خویش داشته‌ است. پس آیا رسالت هستی‏شناسانه‌ رمان به‌ دست دادن تعریفی دوباره‌ از خیر و شر است؟ گفتیم که‌ بزرگ‏ترین آثار ادبی آثاری هستند که‌ ابعاد اخلاقی و زیبایی‏شناسانه‌شان چنان در هم تنیده‌اند که‌ از هم غیر قابل تفکیک‏اند. اگر بگوییم که‌ رسالت رمان نشان دادن جنبه‌های گوناگون طبیعت بشری است، این تعریف را به‌ دلایلی چند خشنود کننده‌ نخواهیم یافت. از یک طرف طبیعت بشری مفهومی است کلی و نادقیق که‌ احتیاج به‌ تدقیق دارد و از سوی دیگر جنبه‌های گوناگون طبیعت بشری نمی‏تواند شکلی ثابت و قابل شناسایی داشته‌ باشد. راسکولنیکوف خوب است یا بد؟ هر کسی می‏تواند نظر خود را در مورد او داشته‌ باشد. چرا چنین است؟ چون رمان حق را به‌ او نمی‏دهد یا از او نمی‏گیرد و ما هم حق داریم برداشتی خاص خودمان داشته‌ باشیم. در ادبیات معمولا جوانب مثبت و منفی طبیعت بشری شکلی قطعی و ثابت به‌ خود نمی‏گیرند. ایزایا برلین معتقد بود که‌ در رمان‏های تولستوی و داستایوسکی خواننده‌ شکی درباره‌ شخصیت‏های خوب و بد ندارد، در حالی که‌ شخصیت‏های تورگینیف در عین داشتن تشخص خاص خود فراتر از خوب یا بد بودن قرار می‏گیرند. و همین باعث شده‌ که‌ هر دو طیف راست و چپ به‌ دلایل مشابه‌ به‌ بازارف قهرمان رمان تورگینیف حمله‌ کنند. چپ‏ها فکر می‏کردند که‌ تورگینیف از طریق شخصیت بازارف آنها را مسخره‌ کرده‌ و راست‏ها فکر می‏کردند که‌ این آنهایند که‌ در این میان مورد تمسخر واقع شده‌اند. و اما منظور تورگینیف در این میان چه‌ بود؟ پاسخ این است که‌ او فقط یک رمان نوشته‌ بود و از رمان‏نویس نمی‏توان انتظار داشت مرزها را مشخص سازد، سنگرها را حفر کند یا پرچم‏ها را به‌ اهتزاز درآورد. اگر حق با ایزایا برلین باشد این را هم باید گفت که‌ این نسبی‏گرایی به‌ خودی خود مزیتی برای هنر رمان محسوب نمی‏شود. مقایسه‌ تورگینیف با تولستوی و داستایوسکی به‌ سود تورگینیف تمام نمی‏شود. بگذارید لحظه‌ایی درنگ کنیم. آیا این نکته‌ که‌ تولستوی شکی در این باره‌ که‌ شخصیت خوب یا بد کدام است باقی نمی‏گذاشت نقطه‌ قوت او است یا نقطه‌ ضعف؟ این نظر ایزایا برلین درباره‌ جنگ و صلح صدق می‏کند و نه‌ درباره‌ آناکارنینا که‌ در آن حق با هیچ کس نیست و هر کسی دلایل خودش را دارد. همین را می‏توان درباره‌ برادران کارامازوف هم گفت که‌ در آن همه‌ حق دارند. این نکته‌ که‌ تولستوی قاطعانه‌ درباره‌ کاراکتر‏های آثارش و شخصیت‏شان حکم می‏دهد بیشتر به‌ اتوریته‌ ادبی نویسنده‌ مربوط است، نویسنده‌ایی که‌ به‌ شناخت خود ایمان قاطع دارد. نویسندگان بزرگ قرن بیستم کم و بیش این شناخت قاطع را از دست دادند و چه‌ شد که‌ چنین شد؟
بورخس می‏گفت درباره‌ شخصیت‏های اولیس جویس هزاران چیز می‏دانم ولی با این وجود آنها را نمی‏شناسم در حالی که‌ شخصیت‏های ساخته‌ کنراد را می‏شناسم و می‏دانم چگونه‌ آدم‏هایی هستند. او این را به‌ عنوان نقطه‌ ضعف جویس در شخصیت‏پردازی به‌ حساب می‏آورد. کنراد می‏توانست احساس هویت یگانه‌ فردی و حسی را که‌ فرد از هویت خود دارد به‌ خواننده‌ منتقل کند و جویس درباره‌ شخصیت‏هایش هزاران چیز می‏گفت اما آنها هویتی یگانه‌ نمی‏یافتند. از این گفته‌ مشهور ویرجینیا ولف که‌ گفت در اولین سال‏های قرن بیستم هم انسان و هم دید ما از انسان دچار تغییر شد بارها نقل قول شده‌ است. انسان دیگر همانی نبود که‌ خود و وظایف و تکالیف و خواسته‌هایش را می‏شناخت. شخصیت‏های ادبیات مدرن هویتی پاره‌ پاره‌ و منقسم را به‌ نمایش می‏گذاشتند و بورخس نیز در حقیقت در حسرت شخصیت‏های یکپارچه‌ قرن نوزدهم بود. شاید نیازی به‌ گفتن این نکته‌ نباشد که‌ هویت آدمی بزرگترین چالش رمان از زمان دن کیشوت تا به‌ حال بوده‌ است. ما دن کیشوت را همانگونه‌ می‏شناسیم که‌ یکی از آشنایان نزدیک‏مان را. یا سانچو را از درون و برون می‏بینیم و عکس‏العمل‏هایش ما را به‌ تعجب نمی‏افکند چون او را می‏شناسیم. شخصیت‏هایی مانند گوبسک، باباگرانده‌، دوشس سانسورینا یا سرهنگ شابر و غیره‌ را هم می‏شناسیم. با اما بواری هم آشنا هستیم و می‏دانیم به‌ چه‌ فکر می‏کند. سوداها و خیال‏هایش را می‏شناسیم. اسکارلت اوهارا شخصیتی است از سنخ شخصیت‏های یکپارچه‌ قرن نوزدهم و کاملا با خانم دالوی فرق دارد. ولف انبوهی از تأثرات حسی و دیداری و شنیداری قهرمانش را در اختیار خواننده‌ قرار می‏دهد، ولی‌ نویسنده‌ رمان بربادرفته‌ اهداف اقتصادی و اجتماعی اسکارلت را به‌ ما می‏شناساند. اسکارلت انسانی است که‌ می‏داند از زندگی چه‌ می‏خواهد و فردا چه‌ کار باید بکند. رمان مدرن محصول جهانی است که‌ اصل عدم قطعیت بر آن حاکم است و در آن از شناخت خشنودکننده‌ رمان‏های تولستوی و بالزاک خبری نیست. لوکاچ نسبت به‌ همین نکته‌ معترض بود و از نویسندگان معاصرش فقط توماس مان را به‌ عنوان ادامه‌ دهنده‌ راه‌ بالزاک و تولستوی و یک رئالیست بزرگ قبول داشت. به‌ گفته‌ لوکاچ نویسندگان مدرن دیدی مکانیستی و غیر تاریخی و ایستا دارند. این نویسندگان از تشریح روابط شخصیت با تاریخ اجتماعی و اقتصادی‏اش عاجزاند و نمی‏توانند میان ابعاد فردی و ابعاد اجتماعی زندگی آن شخصیت‏ها توازن مطلوب را برقرار کنند. گویا در نقطه‌ایی از مسیر راه‌ رمان از گردونه‌ خارج شده‌ است و نویسندگانی مانند توماس مان می‏کوشند آن را به‌ شاهراه‌ اصلی‏اش بازگردانند. نویسندگان زیادی در همان زمان می‏کوشیدند به‌ سنت تولستوی باز گردند. مثلا روژه‌ مارتن دوگار می‏گفت شخصیت‏های تولستوی از تجارب نویسنده‌ و آدم‏های دوران او الگو گرفته‌اند در حالی که‌ اشخاص مخلوق داستایوسکی غول‏های درون خود او می‏باشند. داستایوسکی به‌ جهان درونی‏اش اولویت می‏بخشد و جهان خاص خود را می‏آفریند در حالی که‌ یک نویسنده‌ رئالیست باید برون‏گرا باشد و به‌ جهان بیرون از خویش اولویت بخشد یا جهان خارج از خود را بازآفرینی نماید. جهان یک نویسنده‌ رئالیست شبیه‌ جامعه‌ و واقعیت است. جهانی است برون‏گرا در حالی که‌ جهان یک نویسنده‌ درون‏گرا شبیه‌ روان و نفس است، جهانی است ذهنی. خلاصه‌ جهان نویسنده‌ رئالیست عینی و جهان نویسنده‌ غیر رئالیست ذهنی است. این تقسیم‏بندی بسیار ساده‌انگارانه‌ و تقلیل‏گر است. داستایوسکی نیز خود را رئالیست می‏دانست اما رئالیستی از نوع شکسپیر. به‌ نظر او تقلید از واقعیت عادی و روزمره‌ نمی‏تواند آنچه‌ را که‌ واقعا مهم و واقعی است صورت‏بندی نماید و برای رسیدن به‌ عمق واقعیت باید از واقعیت ظاهری پدیده‌ها فراتر رفت. از نظر داستایوسکی وفاداری به‌ واقعیت‏های ژورنالیستی یا تجربه‌شده‌ نمی‏تواند ضامنی برای رسیدن به‌ حقایق باشد. رمان‏نویس واقعیتی را می‏آفریند که‌ دست‏کمی از خود واقعیت ندارد و در عین حال هرگز به‌ همان شکل روی نداده ‌است. خلاصه‌ چنین رمان‏نویسی واقعیتی می‏آفریند برتر از واقعیت زندگی. آفریدن این واقعیت بدون جابه‌جا کردن عناصر واقعیت امکان‏پذیر نیست. این نوع رمان‏نویسی به‌ هیچ وجه‌ بازآفرینی واقعیت نیست بلکه‌ آفرینش واقعیتی جدید است که‌ به‌ رقابت با دنیای واقعی برمی‏خیزد و از برخی لحاظ از آن رازگشایی و ابهام‏زدایی می‏کند.
در قرن بیستم نویسندگان مدرن برای کشف واقعیت به‌ آفرینش‏ جهان‏های ذهنی‏شان دست زدند. پیروزی با داستایوسکی بود. شخصیت‏هایی که‌ این نویسندگان می‏آفرینند اغلب مانند اشخاص مخلوق داستایوسکی در تضاد و تنش با خویش به‌ سر می‏برند و این بیشتر مناسب حال قرن بیستم است. البته‌ لوکاچ نیز می‏گفت که‌ شخصیت‏های رمان رئالیستی اشخاصی دوپاره‌ و شقه‌شده‌ هستند، اما در این آثار جنبه‌های گروتسک و اغراق‏آمیز زندگی بر جنبه‌های عادی و معمولی نمی‏چربند و نویسنده‌ در ساحل واقعیت به‌ استواری لنگر انداخته‌ است. در قرن ما رابطه‌ نویسنده‌ و واقعیت چنان دستخوش تغییر می‏‏شود که‌ بسیاری از نویسندگان مدرن هرگونه‌ واقعیت مشترک و عام را نفی می‏کنند و می‏گویند هیچ واقعیت مشترکی وجود ندارد، و هرچه‌ هست تفسیرها، دیدگاه‌ها یا تداعی‏هایی است که‌ بسته‌ به‌ وجود روانی افراد و سوابق ذهنی‏اشان فرق می‏کند. یعنی هرکسی همان چیزی را می‏بیند که‌ بنا بر موقعیت وجودی و روانی خود باید ببیند. بدینگونه‌ جهان بیرونی کم‏کم محو و مبهم می‏شود و در این میان تنها چیزی که‌ باقی می‏ماند ذهنیت است. مثلا در آثار رب‏گری‏یه‌ توصیف فلوبری جزئیات باعث می‏شود که‌ برخی منتقدان او را عینیت‏گرا بنامند. در حالی که‌ آثار او به‌ واقعیتی مشترک و عام ارجاع نمی‏دهند و این جهان جهانی است کاملا ذهنی که‌ تنها از طریق توصیف جزئیات، ظاهری رئالیستی یا عینی می‏یابد. نابوکوف حتی مادام بواری را نیز رمانی رئالیستی نمی‏دانست. جرا که‌ از نظر او رمان رئالیستی اصولا وجود ندارد. به‌ گفته‌ ناباکوف مادام بواری یک افسانه‌ پریان است یا خانه‌ قانون‏زده‌ و اولیس افسانه‌ پریان هستند و ما دیکنس و فلوبر و جویس را می‏ستاییم چون فریب‏دهندگان بزرگی هستند و آنا کارنینا و خانه‌ قانون‏زده‌ رمان‏های بزرگی هستند چون فریب‏شان را می‏خوریم. به‌ گفته‌ وارگاس یوسا نیز رمان بد رمانی است که‌ نمی‏تواند ما را بفریبد. پس نفس امانت‏داری رمان در مقابل واقعیت به‌ خودی خود اهمیتی ندارد. کمتر نویسنده‌ایی می‏تواند بهتر از فلوبر راه‌ فریب‏دادن خواننده‌ را بیاموزاند. آفریدن جهانی عینی با جزئیاتی ملموس طوری که‌ تصور واقعی بودن این منظره‌ یا آن تصویر، این صورت یا آن چهره‌ کاملا در نزد خواننده‌ شکل بگیرد. فلوبر به‌ موپاسان توصیه‌ می‏کرد که‌ وقتی یک گاریچی را وصف می‏کنی باید او را طوری وصف کنی که‌ از همه‌ گاریچی‏های دیگر سوا شود و برای خودش تشخص بیابد. فلوبر همیشه‌ می‏گفت که‌ رئالیسم فقط نقطه‌ پرش است و بس. رئالیسم به‌ یک متن ادبی واقعیت می‏بخشد و نه‌ اینکه‌ آیینه‌ایی باشد در مقابل واقعیت خارج از ذهن نویسنده‌ آنچنانکه‌ مارتن دوگار درباره‌ تولستوی می‏اندیشید. پس با این حساب تنها جنبه‌ واقعا مهمی که‌ باقی می‏ماند و می‏تواند معیاری اساسی برای ارزیابی باشد این است که‌ همه‌ رمان‏های بزرگ صرف نظر از این که‌ مدرن باشند یا سنتی با خواننده‌ ارتباط برقرار می‏کنند و خواننده‌ را از لحاظ عاطفی درگیر می‏کنند.
رمان چیست؟ در یک طرف کسانی را داریم که‌ به‌ ادبیات مانند بازی شطرنج می‏نگرند و می‏گویند که‌ اول باید قوانین بازی را فرا گرفت و آنقدر تمرین کرد تا ذهن، بی‏شمار راهبردها و تاکتیک‏ها برای پیشبرد بازی در اختیار داشته‌ باشد. برخوردی سرد و تکنیکی با ادبیات که‌ عوالم تخیل و الهام را دست‏کم می‏گیرد و ادبیات را فقط به‌ عنوان مهارت و فن به‌ رسمیت می‏شناسد. از استعداد و شور و تخیل چشم‏پوشیدن فقط از کسانی برمی‏آید که‌ آتش نوشتن هیچ وقت در وجودشان شعله‌ نکشیده‌ است. از طرف دیگر طرفداران الهام و عروج به‌ وادی‏ها و شهرهای عشق نیز می‏پندارند که‌ سرسپردن به‌ تخیل و آوای درون به‌ خودی خود می‏تواند شاهکار بیافریند. ایا یک نویسنده‌ می‏تواند فقط به‌ خاطر آنکه‌ ارداه‌ کرده‌ است و قصد نوشتن به‌ سرش زده‌ است اثری ارزشمند بیافریند؟ اگر اینطور می‏بود هر روز چند داستان می‏نوشتیم، داستان‏هایی که‌ خودمان سفارش نوشتن‏شان را به‌ خودمان می‏دادیم. مثلا تصمیم می‏گرفتیم پست‏مدرن یا مدرن یا هرچیزی باشیم که‌ دلمان می‏خواهد. می‏توانستیم مجهز به‌ آخرین تئوری‏ها دست به‌ آفرینش ادبی بزنیم و به‌ اصطلاح آثاری بیافرینیم متفاوت. افراط و تفریط. از این هم بدتر این است که‌ نویسنده‌ بپندارد با بازکردن شیر آب یا الهام خود به‌ خود اثری خواهد آفرید. آنچه‌ که‌ به‌ عنوان تکنیک یا شگرد یک نویسنده‌ می‏شناسیم در حقیقت در عین نوشتن نه‌ تکنیک بوده‌ است و نه‌ شگرد. البته‌ چون در هنر نتیجه‌ مهم است ما صرف اینکه‌ نویسنده‌ایی با خونسردی کامل و از روی نقشه‌ اثری هنری به‌ وجود آورده‌ است، نمی‏توانیم کارش را نفی کنیم. این به‌ این می‏ماند که‌ شعر شاعری را شاهکار بدانیم چون گویا هنگام سرودن شعر زار زار می‏گریسته‌ است. نه‌ آن اشک‏ها و نه‌ آن خونسردی حساب‏گرانه‌ هیچ‏ کدام معیار و محک مطمئنی نیستند و نمی‏توان بر اساس آنها قضاوت کرد. تنها معیار مطمئن خواننده‌ است و واکنش خواننده‌ در برابر اثر و البته‌ بهترین خواننده‌ هم خواننده‌ فرهیخته‌ می‏باشد.
معیار در حقیقت خود اثر هنری است و نه‌ اینکه‌ در دل خالق اثر چه‌ می‏گذشته‌ است. بحث بر سر این است که‌ چگونه‌ یک اثر داستانی به‌ بار می‏نشیند و همچنین این نکته‌ مهم که‌ ندانستن قوانین چگونگی انجام دادن یک کار دلیل آزاد بودن از قوانین نیست. منظورم این است که‌ این دانستن و شناختن قوانین نیست که‌ ما را برده‌ خود می‏کند بلکه‌ قضیه‌ کاملا برعکس است. حتی دانستن چگونگی انجام دادن کار یا به‌ اصطلاح تسلط کامل بر قوانین هم نمی‏تواند به‌ تنهایی باعث آفرینش اثری هنری گردد. اکثر کسانی که‌ تئوری‏های آفرینش اثر هنری را می‏دانند معمولا از خلق اثر هنری یا ادبی عاجزاند. منتقدان بزرگ معمولا کسانی هستند برخوردار از ذهن تحلیلی بسیار قوی و در شطرنج ادبیات بسیار ماهراند. سنت‏بو از بالزاک فاضل‏تر و باسوادتر بود و شناخت عمیق‏تری از ادبیات و چگونگی آفرینش ادبی داشت. حتی رمان نسبتا خوبی هم نوشت. فرق سنت‏بو با بالزاک فرق کسی است که‌ چیزی را تشریح و توصیف می‏کند با کسی که‌ آن چیز را می‏آفریند. کسی مانند بالزاک سرش بیش از آن به‌ نوشتن گرم بود که‌ بتواند مانند منتقدی بی‏طرف با نگاهی سرد به‌ ادبیات بنگرد. از این هم گذشته‌ این عقل و شعور تحلیلی و انتقادی بالزاک نبود که‌ او را به‌ رمان‏نویس بزرگی مبدل ساخت. البته‌ عقل و شعور انتقادی بسیار خوب است و بالزاک هم از آن کم بهره‌ نداشت. اما این نمی‏تواند خلاقیت او را تعین و توجیه‌ کند. خلاقیت به‌ استعدادی خاص ربط دارد و کسانی که‌ فکر می‏کنند نویسندگی را مانند هر حرفه‌ دیگری می‏توان آموخت در حقیقت به‌ همین وجه‌ نظر دارند. قبول دارم که‌ از روی مهارت می‏شود رمان نوشت و کلاس‏های نویسندگی می‏توانند نویسنده‌ بیرون بدهند اما میان ماه‌ من تا ماه‌ گردون/ تفاوت از زمین تا آسمان است. بحث بر سر اخگری آسمانی نیست بلکه‌ چیزی زمینی‏تر است. شک دارم که‌ کلاس‏های خوانندگی بتوانند صدایی دلنشین به‌ کسی ببخشند. یا نویسنده‌ایی با استعداد به‌ خودش ایمان نداشته‌ باشد. در حقیقت نویسنده‌ از کاری که‌ می‏کند آگاهی کامل ندارد و آنچه‌ که‌ می‏آفریند اغلب برای خودش هم توضیح‏ناپذیر است. نبوغ چیزی نیست جز به‌ دست‏دادن راه‌حل‏های تازه‌ برای مشکلات قدیمی و در حقیقت تمام مشکلاتی که‌ یک هنرمد می‏خواهد حل کند قبلا حل شده‌اند و اینجاست که‌ مسئله‌ تسلط بر قوانین به‌ میان می‏آید. اما اگر هنرمند فقط به‌ این تسلط دل‏خوش باشد چیز تازه‌ایی نخواهد آفرید یعنی مشکل را به‌ شیوه‌هایی که‌ دیگران حل کرده‌اند حل خواهد کرد، یعنی قوانین دیگران را به‌ کار خواهد برد یا طرح داستانش را از جای دیگری اخذ خواهد نمود. چنین نویسنده‌ایی راه‌های پیموده‌شده‌ را دوباره‌ خواهد پیمود. نویسنده‌ایی که‌ راه‌های پیموده‌شده‌ را نمی‏پیماید نویسنده‌ایی است که‌ به‌ زبان خاص خودش سخن می‏گوید و به‌ زبان خاص خودش دست می‏یابد. یعنی مسجل می‏سازد که‌ این فقط اوست که‌ سخن می‏گوید و نه‌ هیچ کس دیگری. صدای خاص نویسنده‌ همان نیرویی است که‌ در یک متن جاری می‏شود و خواننده‌ را مفتون می‏سازد. یگانه‌بودن صدای نویسنده‌. حتی اگر متنی سورئالیستی باشد و به‌ اصطلاح خود به‌ خود نوشته‌ شده‌ باشد باید دید که‌ نویسنده‌اش کیست؟ آیا آن نویسنده‌ صدای خاص خود را دارد یا نه‌؟ کسی مانند آندره‌ برتون خود به‌ خود هم می‏تواند متنی مهم بیافریند. پس بگذارید بگوییم که‌ نوشتن خودکار و بدون کنترل فقط در مورد کسانی می‏تواند ثمر بدهد که‌ در هر حالتی آدم‏های هنرمندی هستند و این یعنی این ناخودآگاه‌ متعلق به‌ آندره‌ برتون است و نه‌ کسی دیگر و خلاصه‌ همیشه‌ و در هر حال با خاص بودن هنرمند و اثر هنری سر و کار داریم. سوررئالیسم یا رئالیسم هیچکدام نمی‏توانند هنرمند بیافرینند اما یک هنرمد می‏تواند سوررئالیسم یا ناتورالیسم و یا هر مکتب دیگری را که‌ در آینده‌ خواهد آمد بیافریند. نویسندگان آفرینندگان مکاتب‏اند. آنها خودشان مکتب هستند. پس نتیجه‌ می‏گیریم که‌ کار ادبی حرکت آزادانه‌ ذهن و تخیل است. حرکتی که‌ می‏تواند زیبایی منسجمی بیافریند، زیبایی‏ای که‌ مانند تابلویی از داوینچی یا غزلی از حافظ بتوان آن را بارها و بارها خواند و نگاه‌ کرد و یا مانند داستانی کوتاه‌ از چخوف بارها و بارها آن را خواند و بازخواند.


نوشته شده در شنبه 90/1/6ساعت 10:24 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

« تاثیر فضا »


وقتی می خواهید رمان، داستان کوتاه یا شعری را با فرم خاصی بنویسید، نوشته های زیادی را با همان فرم بخوانید. ببینید آن فرم چه طور پیش می رود. اولین جمله کدام ست؟ چه طور تمام می شود؟ وقتی نوشته های زیادی را با آن فرم می خوانید، آن سبک درون تان جا می افتد بعد وقتی می نشینید چیزی بنویسید، خود به خود در چارچوب و ساختار همان فرم می نویسید. برای مثال اگر شاعرید و می خواهید رمانی بنویسید، باید یاد بگیرید که جمله های کامل بنویسید و ناگهان از یک تصویر به تصویر دیگر جهش نکنید. در خواندن رمان،ذهن شما خود به خود تمام جمله را خلاصه می کند و دست تان که فضاسازی و صحنه آرایی می کند، رنگ رومیزی را می شناسد و می داند نویسنده چه طور شخصیت داستان اش را در اتاق به سمت قهوه جوش روانه می کند.
اگر می خواهید شعر کوتاه بنویسید، باید آن را خلاصه کنید و بعد تمرین کنید. این کار را امتحان کنید : ده شعر کوتاه بنویسید. برای نوشتن هر کدام فقط 3 دقیقه وقت دارید، هر کدام باید 3 خط باشد. چشم تان به هر چه می افتد، همان را برای عنوان شعر انتخاب کنید.برای مثال : لیوان، نمک، آب، بازتاب نور پنجره. 3خط، 3 دقیقه . اولین عنوان لیوان ست. بدون فکرکردن3 خط ماهرانه بنویسید. یک لحظه مکث کنید. یکی دیگر بنویسید. 3 دقیقه، 3 خط. عنوان این یکی نمک ست. همین روش را ادامه دهید تا کوتاه فکر کردن عادت تان شود، تبدیل شود به ساز و کاری در درون تان و بتوانید به کمک آن که حالا فرم مورد نیاز تان ست، به پیش بروید. به وی‍‍‍ژه در یک شعر کوتاه، تمام واژه ها باید طوری به کار روند که مقرون به صرفه باشند و خود عنوان شعر باید بعد دیگری به آن اضافه کند بیش از تکرار واژه ای که تا حالا در بدنه ی شعر استفاده شده است.
تونی رابینز1 می گوید هر وقت می خواهید چیزی یاد بگیرید به سراغ کارشناسان آن رشته که سی سال عمرشان را بر سر آن کار گذاشته اند بروید و از آن ها یاد بگیرید. نظام های فکری و باورهای آن ها، دستور زبان شان را- روش و ترتیب فکری شان- و روان شناسی شان را مطالعه کنید، این که چه طور می ایستند و چه طور نفس می کشند. وقتی کاری را که در آن مهارت و تخصص دارند انجام می دهند، خوب به دهان شان دقت کنید. به عبارت دیگر آن ها را الگوی خود قرار دهید. پس وقتی که می روید تا چوب ها را بشکنید، این دیگر شما نیستید، شما آن کاراته باز کمربند مشکی هستید که الگوی خود قرارش داده بودید و دست هاتان بالای چوب نمی ایستد، در آن فرو می رود.
پس این کار خوبی ست اما خیلی فریب کارانه است. فرم به تنهایی پدید آورنده ی هنر نیست.برای مثال به ما آموخته اند که هایکو یک فرم شعر کوتاه ژاپنی ست. 17 هجا دارد و در 3 خط نوشته می شود.طبق معمول به یک فصل و چیزی از طبیعت اشاره دارد. این شعرهای 3 خطی را به بچه های مدرسه های ابتدایی در سراسر ایالات متحده می آموزند، اما در واقع هیچ کدام هایکو نیستند. اگر بنشینید و مقدار زیادی از اشعار باشو2، شیکی3، ایسا4 و باسون5 چهار نفر از بزرگ ترین استادان هایکو را با ترجمه ی خوب آر.اچ بلیث6 بخوانید، می بینید که در واقع ترجمه های او حتا از شکل ظاهر این شعر 17 هجایی با 5 هجا در خط اول، 7 هجا در خط دوم و 5 هجا در خط سوم هم پیروی نمی کند. زبان ژاپنی تفاوت زیادی با زبان انگلیسی دارد. هر هجا در زبان ژاپنی بار معنایی بیش تری نسبت به زبان انگلیسی حمل می کند پس برای این که بتوانید هایکو را به انگلیسی بنویسید، فقط باید از 3 خط کوتاه استفاده کنید. نگویید خوب یاد گرفتم. ترجمه های بلیث را خواندم. برای ساختن هایکو باید شعر را در سه خط کوتاه بنویسیم. اما تعداد هجاها مهم نیست، می توانیم آن را کم یا زیاد کنیم . بله اما این دیگر هایکو نیست، یک شعر کوتاه است.
اگر تعداد زیادی هایکو بخوانید، می بینید که جهشی در آن اتفاق می افتد، شاعر در یک لحظه ی کوتاه، جهشی بزرگ ایجاد می کند و ذهن خواننده باید آن را بگیرد (درک کند). این کمی از تاثیر فضا در ذهن خواننده به جای می گذارد که هیچ کم تر از لحظه ای نیست که در آن می توان خدا را تجربه کرد و آن وقت که این احساس به شما دست می دهد، معمولن آهی از گلوتان بیرون می آید. سعی کنید این هایکو را بخوانید. وقت بگیرید و بعد از هر کدام مکث کنید:
میان علف ها
گلی می شکفد، سپید
نام اش را کسی نمی داند
( شیکی )

بهار رخت بر می بندد
لرزان میان
علف های مزرعه
( ایسا )


رنگ و بوی گل باقالا
می رسد از دورها
از آن سوی ماه.
(باسون)
صدای قرقاول :
چگونه وداع کردم
با نعش پدر و مادرم
( باشو )

تأثیر فضا آزمون درستی در شعر هایکوست. مهم نیست که چه قدر خوب یاد می گیریم شعرهای3 خطی بنویسیم، تمرین زیادی لازم ست تا آن 3 خط را با تجربه کردن خدا پر کنیم. باشو می گوید: « اگر بتوانید در تمام زندگی تان فقط 5 هایکو بنویسید، شاعر هایکو هستید و اگر 10 هایکو بنویسید، استاد هایکو هستید.
ممکن ست پیش از آن که یک رمان خوب بنویسیم، 3 رمان بنویسیم. پس فرم مهم ست، باید آن را یاد بگیریم اما این را هم باید یادمان باشد که به آن روح بدهیم و زندگی ببخشیم. و این تمرین می خواهد.
1- Tony Robbins
2- Basho
3-Shiki
4- Issa
5- Buson
6- R.H . Blyth


منبع:سایت جن و پری


نوشته شده در شنبه 90/1/6ساعت 10:23 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

"سیمین بهبهانی چهره شناخته شده‌ی شعر امروز است. او که «بانوی غزل ایران» لقب گرفته متولد 1306  تهران است و تاکنون مجموعه‌های شعر بسیاری از او به چاپ رسیده است. نگاه او در شعرهایش نگاه کدبانویی است که باید خانه تکانی کند و هر چیز پوسیده ومندرس و کم ارج را به دور افکند:

جامی، کوزه‌یی ، روی اندازی و گلدانی و ... اما با هریک خاطره‌یی دارد.

شعرهایش در مجموعه‌هایی با نام‌های جای پا، چلچراغ، مرمر، رستاخیز خطی ز سرعت و از آتش، دشت ارژن و یک دریچه آزادی، گرد آمده است. و به تازگی نیز مجموعه‌یی از آنها را در یک کتاب بنام «جای پا تا آزادی» تدوین کرده است.

 

در گفتگو با سیمین بهبهانی بانوی غزل ایران:

§     چشم انداز شعر امروز را چگونه می‌بینید ؟ و فکر می‌کنید شعر امروز تا چه حد به معیارها، ارزشها و مرزبندی‌های اندیشه‌گانی اهمیت می‌دهد؟ ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 89/8/28ساعت 12:47 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

« جنگ و صلح » در سرزمین رئالیسم

اخیرا
مراسمی در منطقه یاسنایا پولیانای روسیه برگزار شد که هدف آن گرامیداشت
لئو تولستوی نویسنده برجسته و افسانه یی این کشور در نود و دومین سالروز
مرگ وی بود .

مشخصه
متمایز و متفاوت این مراسم با مراسمی ازاین دست این بود که دولت روسیه و
مقامهای ادبی کشور از تمامی اعضای در قید حیات خاندان تولستوی ، شامل نوه
ها و نتیجه ها و حتی نبیره های او دعوت کرده بودند که در منطقه مزبور
گردهم آیند و در بزرگداشت مردی شرکت جویند که عالم نویسندگی روسیه همانند
او را بسیار کم و شاید فقط در قلم و سیمای " داستایفسکی " یافته باشد
نویسنده ای که امروز هم دو کتاب او ، « جنگ و صلح » و « آنا کارنینا » جزو
بیست رمان برتر تاریخ محسوب می شوند و ارج و قربی غیرقابل وصف دارند.

وابستگان و اقوام تولستوی که در این مراسم گرد آمدند ،
حدود 80 نفر از 6 کشور مختلف بودند . آنها ابتدا به مسکو آمدند و سپس به
ملک تاریخی شده تولستوی کوچ کردند. زمانیکه 174 سال از تولد و 140 سال از
ازدواج وی با زن محبوبش سوفیا می گذرد ؛ ازدواجی که این نوه ها و نتیجه ها
همه از ثمره آن محسوب می شوند.
ادامه مطلب...
نوشته شده در دوشنبه 89/6/1ساعت 7:59 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

   1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak