سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































دانلود و نقد کتاب

زن ضعیف نیست،ظریف است!

در بدو خلقت ، یزدان پاک زن و مرد را از گلی سرشت و بین این دو موجود خود علقه و محبتی را نهاد و بدین گونه نسل آتی را از اینان به وجود آورد. او با قدرت بی‌کران، انسان را از زن و مردی آفرید و هیچ تفاوتی بین آنان قائل نشد مگر به حجب و حیا و محبت . همین طور آنان را به یک نسبت از علم و دانش و معرفت و هنر بهره‌مند ساخت. اما در وجود زن ظرافت و لطافت‌ها و عواطف و احساسات پاک و انعطاف‌پذیر را با دلی پر از رحمت و شفقت و مهربانی به ودیعه گذاشت زیرا که وظیفه مادری را به عهده او قرار داد.

پس به طور کلی او دو آفریده خود را با تشابه آفرید نه آن تفاوتی که ما بین زن و مرد قائلیم. تفاوت رحمان، رحیم، به خاطر وظایفی است که به عهده‌ی هر کدام از این دو مخلوق خود قرار داده است والا هم در پیشگاهش مساویند.

 http://menstrualpoetry.com/postimages/feminism.gif

ماخذ: نشریه ایران مهر

نگارنده: مریم نایب الصدری


نوشته شده در جمعه 89/8/28ساعت 12:43 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

هر قاصدکی یک پیامبر است . ساکت و ساده و سبک بود ، قاصدکی که داشت می رفت . فرشته ای به او رسید و چیزی گفت .
قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید .



قاصدک رو به فرشته کرد گفت : اما شانه های من ظریف است . زیر این خبر
می شکند من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم
فرشته گفت : درست است آن چه باید تو بر دوش بکشی غیر ممکن است و سنگین ؛
حتی برای کوه اما تو می توانی . زیرا قرار است تو بی قرار باشی .
فرشته گفت : فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر .
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد .
حالا هزاران سال است که قاصد می رود ، می چرخد و می رود ، می رقصد و همه می دانند که او با خود خبری دارد .
دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود . خبری آورده بود و تو یادت رفته
بود که هر قاصدک یک پیامبر است . پنجره بسته بود تو نشنیدی و او رد شد .
اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی ، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود از او
بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و او این همه بی قرار شد .

عرفان نظرآهاری


نوشته شده در سه شنبه 89/8/11ساعت 7:28 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

«آنقدر زمین افتاده‌ام که ایستادن را فراموش کرده‌ام.»

هر
دفعه بلند می‌شدم،خودم را می‌تکاندم و راه می‌افتادم. هنوز چند قدم نرفته
که دوباره زمین می‌خوردم. اوایل مردم سعی می‌کردند کمکم کنند. زیر دست و
بالم را می‌گرفتند و از زمین بلندم می‌کردند، اما کم‌کم خسته شدند.حق هم
داشتند، نمی‌شد که ??ساعته مراقب من باشند. بدبختی اصلی آنجا بود که نمی‌شد
به این وضع عادت کرد چون هر دفعه دردِ خودش را داشت، یک بار پایم پیچ
می‌خورد و از رفتن باز می‌ماند.یک بار دستم زیرم می‌ماند و به جایی
نمی‌رسید. از همه بدتر موقعی بود که سرم محکم می‌خورد به زمین. همیشه هم
اتفاقاً سنگی بود که سرم عدل می‌خورد به آن.

معمولاًسنگ
به خودی خود ارزشی ندارد یعنی در واقع تا وقتی روی زمین است دیده نمی‌شود،
اما زمانی که روی هوا در حال پرتاب شدن باشد یا اگر مثلاً از کوهی روی
جاده‌ای ریزش کند می‌شود سنگ، ولی سنگ‌های جلوی پای من تلاش زیادی برای
ابراز داشتند و ظاهراً سرم محل امضای حضورشان بود. با این وضع معلوم بود که
همیشه خاکی بودم یا روزهای بارانی تا گردن در لجن فرو می‌رفتم. خیلی راهها
را امتحان کردم تا جلوی این وضعیّت را بگیرم اما همه به سنگ... ببخشید! به
بن‌بست می‌خورد. تنها راه اساسی این بود که کشف کنم چرا زمین می‌خورم؟به
خاطر نحوه راه رفتنم است؟ به خاطر راه است؟ و یا... و در نهایت به این
نتیجه رسیدم که علت‌العلل مشکل افتادن من این است که ایستاده‌ام. تا وقتی
روی دو پا راه نروی مشکلی به نام
افتادن هم وجود ندارد و منِ خسته از افتادن تصمیم گرفتم این مسئله را برای همیشه حل کنم.

امروز تقریباً یک سال و دو ماه است که سینه‌خیز حرکت می‌کنم. دیگر مشکلی ندارم. واقعاً ندارم.
نوشته شده در پنج شنبه 89/6/25ساعت 4:15 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

برف

مرد پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد. به نظرش آسمان
پایین‌تر آمده بود ،تا سر ساختمان‌ها. زن پرسید:« هنوز دارد می‌بارد؟« مرد
رو به پنجره پوزخندی زد و گفت :«حالا حالا‌ها مانده تا بند بیاید.» رویش را
برگرداند و ادامه داد:« می‌توانیم برویم بیرون، کارهایم را که تحویل دادم
می‌توانیم برویم.» زن گفت :«توی این هوا؟ مگر کسی هم بیرون می‌آید؟» مرد
روی مبل لم داد و دسته‌ی کاغذ روی میز را برداشت. «پس چه فکر کردی! این هوا
قشنگیش به بیرون رفتن است. باید بیایی تا ببینی راه رفتن روی برفهای تازه
چه مزه‌ای دارد. یک‌بار که بیایی دیگر خوشت می‌آید.»
زن رفت و کنار
پنجره ایستاد. به نظرش آمد آسمان دهان باز شده‌ای است که هر لحظه
ساختمان‌ها و خیابان‌ها را بیشتر می‌بلعد. گفت: «ترسناک است. این همه سفیدی
ترسناک است. نگاه کن! حتی روی میله‌های باریک هم نشسته. مثل باران نیست.
توی خانه هم باشی صدای باران را می‌شنوی. حتی نصفه شب بیدارت می‌کند، نه
مثل برف که بی‌صدا همه جا می‌نشیند و صبح که می‌بینی‌اش، زبانت بند
می‌آید.»
مرد خندید «عادت می‌کنی به این هوا. بگذار زنگ بزنم. کارهایم
را تحویل می‌دهم و می‌رویم بیرون.» زن نگران لبخند زد. دوباره خیابان را
نگاه کرد. حالا باد دانه‌های برف را درهم به پنجره می‌کوبید. برگشت تا
بپرسد «لازم است توی این هوا بروی؟» که مرد گوشی را گذاشت و با تعجب گفت
«می‌گویند بخاطر این برف لازم نیست بروم» بعد آمد کنار پنجره و به خیابان
نگاهی انداخت و گفت «عجیب است!» زن لبخند زد و گفت «خیالم راحت شد» مرد
دستش را روی شانه‌ی زن گذاشت و گفت «از این خبرها نیست! آماده می‌شوی الان
می‌رویم بیرون، دستکش هم یادت نرود  زن گفت:«فکر کنم باید صبر کنی تا کمی
آرام شود. کولاک شده! اصلاً آرامتر می‌شود؟» مرد دوباره از پنجره بیرون را
نگاه کرد و مردد گفت: «نمی‌دانم. یک ساعتی می‌ایستیم! شاید بهتر شود» زن به
طرف آشپزخانه رفت و کتری را برداشت «می‌خواستم امروز بروم خرید» پشت سرش،
پنجره را نگاه کرد و زیر لب گفت « کاش برف نمی‌گرفت» مرد ناخنکی به
شیرینی‌های روی میز زد و گفت: «خیلی سخت می‌گیری! انگار که وقتی برف
می‌بارد باید زندگی‌ را تعطیل کرد. کمی‌که آرام‌تر شد می‌رویم خرید. باید
به این هوا عادت کنی. همیشه آفتابی هم خوب نیست »
*
زن کنار پنجره ایستاده بود. مرد سرش توی کاغذهای دور و برش بود.
«الان درست چهار ساعت است که دارد می‌بارد. این طور که نمی‌شود!»
مرد
سرش را بالا نیاورد. جواب داد: «خودت را سرگرم کن، تلویزیون را روشن کن
«زن گفت: «صدای باران، هیچ کس هم که توی خیابان نباشد خودش دلگرمی است. اما
حالا انگار همه چیز مرده، چرا برف صدا ندارد؟ «مرد اوهوم کوتاهی گفت. سرش
را هم بالا نیاورد. زن حس کرد خانه‌شان شبیه جزیره‌‌ای شده که هر لحظه
بیشتر زیر آب می‌رود. به ساختمان‌های روبرو نگاه کرد و چراغ‌هایی که همه سر
ظهر روشن بودند. این همه جزیره کنار هم. هیچ‌کس توی خیابان نبود. مرد گفت
«از کنار آن پنجره نمی‌خواهی کنار بیایی؟ فکر می‌کنی آنجا بایستی برف
نمی‌بارد؟» زن آهسته با دلخوری گفت: «هیچ کاری نکردم امروز» بعد بلندتر گفت
«این برف‌ها آب هم می‌شوند؟ اگر خیابان‌ها همیشه این شکلی بمانند؟ وحشتناک
است» مرد انگار که بخواهد سر به سرش بگذارد، همان‌طور که سرش پایین بود
گفت «اصلاً آماده شو برویم بیرون. باید ببینی چیزی نیست» زن رو به پنجره
گفت «باشد. الان آماده می‌شوم» مرد سرش را بالا آورد. گردن کشید و از همان
جا که نشسته بود خیابان را نگاه کرد، بعد زن را که ببیند جدی گفته یا نه.
زن به طرف اتاق رفت.
*
از روی پله‌های جلوی در که  پایشان را توی
خیابان گذاشتند زن کاپشن مرد را گرفت و قدم‌هایش را کوچک برداشت و گفت
«زیاد هم سرد نیست... یا ما زیاد لباس پوشیده‌ایم؟» مرد دست زن را قفل کرد
توی بازویش و دستهایش را توی جیب کاپشنش کرد و گفت: «وقتی برف می‌آید هوا
گرم می‌شود. فردا یخ می‌زند «بعد به پا‌های زن نگاه کرد که با احتیاط روی
برف قدم برمی‌داشت «پایت را محکم بکوب» بعد خودش پا کوبید «اینطوری! روی
برف تازه لیز نمی‌خوری» زن سعی کرد امتحان کند. پایش را کوبید و محکم‌تر به
بازوی مرد چسبید. پایش تا مچ توی برف فرورفت. برگشت و به خانه‌شان نگاهی
انداخت. بعد به مرد که هنوز چیزی نگذشته برف روی ابروها و مژه‌اش را
پوشانده بود. خندید. برف نرم نرم هنوز می‌بارید. گاهی تندتر می‌شد و دوباره
آرام می‌گرفت. مرد به تنه درختی لگد زد و زن جیغ کوتاهی کشید از این همه
برف که از شاخه‌ها ریختند و برف‌های پایین درخت را سوراخ سوراخ کردند. مرد
آب دهانش را که کنار دهانش یخ زده بود با شال گردنش پاک کرد و شال زن را
دور صورتش محکم کرد. چند لحظه نگاهش کرد وبعد دستش را گرفت و شروع به دویدن
کردند. دانه‌های برف از کنار صورتشان رد می‌شد. مرد دست زن را رها کرد و
جلوتر ایستاد، خم شد. زن دو دستش را جلوی صورتش گرفت و با خنده داد زد:
«نه...نه» گلوله برفی پخش شد روی سر و صورتش. مرد آسمان را نگاه کرد و
گفت:«خوبیش این است که هنوز می‌بارد» زن خم شده‌بود و سعی می‌کرد
گلوله‌برفی درست کند. مرد از کنارش رد شد و گفت این‌طوری درست می‌کنند. بعد
گلوله‌برفی را به کمر زن زد و خندید. زن ایستاد و لباسش را تکاند و دوید
دنبال مرد. محتاط. مرد با قدم‌های بلند روی برف‌ها می‌جهید. «بدو...طوریت
نمی‌شود. زیرت برف است. ببین» و خودش را انداخت روی برف‌ها. زن هنوز نرسیده
بود بالای سرش بلند شد و دوباره دوید. زن فقط توانست جای بدنش را ببیند و
با خنده داد بزند «بایست.من‌هم بیایم»
 نزدیک دوراهی که زن فکر می‌کرد
باید خیابان اصلی باشد مرد قدم‌هایش را کند‌تر کرد و ایستاد. زن خم شد و
دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت. مرد نفهمید که هنوز دارد می‌خندد یا سرفه
می‌کند. مبهوت ایستاده بود و خیابان را نگاه می‌کرد. زن ایستاد. دور و برش
را نگاه کرد. سرفه‌ کوتاهی کرد و چند قدم برداشت تا به مرد که جلوتر
ایستاده بود برسد. پایش تا نیمه ساق توی برف فرو می‌رفت. نگاه کرد. به زحمت
میان کپه‌های سفیدرنگ می‌شد لکه‌ای دید که فهمید همان کاج‌های کوتاه کنار
خیابان هستند. فقط یادشان بود که ماشین‌ها ردیف کنار پیاده رو پارک
می‌کنند، اگر نه تل‌های سفید که جا به جا جلوی‌کپه‌ها درست شده بودند دیگر
هیچ شباهتی به هیبت ماشین ‌ها نداشتند. زن سرش را بالا گرفت. آسمان طوسی
بود و پایین. بالای سر خودشان. مرد جدی گفت: «بهتر است برگردیم.» و دستش را
توی جیبش کرد و کلید خانه را لمس کرد. زن که دیگر راحت‌تر از قبل روی
برف‌ها راه می‌رفت پایش را بلند کرد و رو به راهی ایستاد که دویده بودند.
جای‌پایشان محو شده بود. دستکشش را درآورد و برف روی شال‌گردنش را تکاند و
بی‌هوا پرسید: «مگر ما از اینجا نیامده‌ بودیم؟» مرد زیر لب گفت: «کجاییم
الان اصلاً؟» زن خیره ماند به مرد که سرگردان دور و برش را نگاه می‌کرد.
کمی بعد سرش را به جهت‌های نامنظم نگاه مرد گرداند. تمام ساختمان‌ها شبیه
به هم شده‌بودند. همه چیز با توده‌های بی شکل برف به هم وصل شده‌بود و با
سرعت عجیبی همان یک ذره تفاوت تل‌های سفید ماشین‌ها و کپه‌های برفی درخت‌ها
داشت زیر برف از بین می‌رفت. مرد سریع برف روی شانه‌هایش را تکاند و گفت:
«بدو!» و دوید. زن با گام‌های بلند و کند پشت سرش شروع به دویدن کرد. پایش
را که آرام هم می‌گذاشت تا زانو توی برف می‌رفت. مرد سر خیابانی‌ ایستاد و
دستش را به سمت زن دراز کرد و سرش را پایین گرفت تا برف توی چشمش نرود. زن
دستش را گرفت و گفت: «فکر می‌کنم یک خیابان پایین‌تریم. خیابان بالایی است
خانه» مرد دست زن را ول نکرد. با گامهای بلند توی خیابان رفت. با هر قدم
سرش را به دو طرف می‌گرداندو مکعب‌های سفید رنگ را ورانداز می‌کرد که به
زور نور پنجره‌های  یخ‌زده‌شان کبودی‌هوا را می‌شکافت. زن دوباره گفت: «یک
خیابان بالاتر است». مرد گفت: «فقط حواست باشد که از آن سمت آمدیم توی
خیابان «و به پشت سر زن اشاره کرد. زن برگشت و نگاهی به سر خیابان انداخت.
بعد برگشت و روبرویش را نگاه کرد. هیچ فرقی نداشتند. همان‌جا ایستاد تا
جهت‌ها را اشتباه نکند. مرد چند قدمی که دور شد دوباره برگشت و گفت «برف
دورتادور خانه‌ها را گرفته. نمی‌توانم بفهمم درِخانه‌ها کجایشان است» دست
زن را گرفت و گفت: «اگر مطمئنی برویم یک خیابان بالاتر» زن جوابی نداد.
نگاه کرد به پنجره ی ساختمان‌ها که داشتند می‌رفتند زیر برف و نور زردشان
بی‌رنگ‌تر می‌شد. خواست بگوید «بهتر است جایی پناهی پیدا کنیم» اما مرد
دستش را گرفت و دنبال خودش کشاندش. سرشان را پایین گرفته‌بودند و به زحمت
قدم بر‌می‌داشتند. مرد پشت سرش را نگاه کرد و دوباره جلوی‌رویش را. پرسید
«به نظرت به خیابان اصلی رسیده‌ایم؟» زن گفت «نمی‌دانم. دارد سردم می‌شود»
مردگفت «می‌رسیم الان» بعد ایستاد و داد زد «مسخره است. اینجا باید یک درخت
باشد. ساختمان باشد. «زن بهت‌زده نگاهش کرد و آرام گفت «من تا به حال برف
ندیده بودم» صدایش ماند زیر شال‌گردنش.
     
نوشته شده در پنج شنبه 89/6/25ساعت 4:11 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
آیا شیطان وجود دارد؟
و آیا خدا شیطان را خلق کرد؟
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرده"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرده؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرده, پس او شیطان را نیز خلق کرده. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد... آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- f) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند.. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد.. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.
نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ، آلبرت انیشتن


نوشته شده در پنج شنبه 89/6/11ساعت 10:40 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak