سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































دانلود و نقد کتاب

 

زخم هایی در زندگی هست 

که کهنه می شوند

اما فراموش نـــــــه !

با یک تلنگر دوباره تازه می شوند ،

سر باز می کنند ،

و مانند خون در شاهرگِ احساس جریان پیدا می کنند . . . !

زخمهایی که هرگاه برای یک لحظه چشمهایت را می بندی

به خاطر می آوریشان ،

سوزشش را از نو حس می کنی . . .

اینبار با قطره اشکی شعله اش را خاموش می کنی . . .

اشکهایت را پاک می کنی،

خود را سرزنش می کنی،

دوباره روی زخمها را می پوشانی و سرگرم زندگی می شوی !

اما می دانی جای این زخمها تا ابد

بر قلب و احساست باقی می مانند ،

و محال است برای همیشه پاک شوند . . . !

محـــــــــــــــال است !

"سارا زیبایی "

 

پ.ن : اگه احساسم مثل بدنم پوست داشت ، پوست ِ احساسم رو می کَندم و از شَر ِ زخمها برای همیشه خلاص می شدم ! :(


نوشته شده در پنج شنبه 91/12/24ساعت 12:38 صبح توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

از خاطرات نمی توان فــــــــــــــرار کــــــــــــــــرد . . .

این خاطرات هستند که در یک ثانیه ،

مثل خوره به حانت می افتند ، 

و تا تمام ِ لحظات را به یادت نیاورند ،

تنهایت نمی گذارند !

از هر چه آهنگ که روزی با او گوش می کردی بیــــــزار می شوی،

دیـــــــگر اسمش را هم به زبان نمی آوری . . .

امــــــــــــــــــــــــــــــــا . . .

خاطراتش را نمی توانی پاک کنی !

نمی توانی با به یاد آوردن حرفها و مهربانی هایش اشک به چشم نیاوری !

نمی توانی خود را " ساده لوح " نخوانی و بر خود "لعنت " نفرستی !

گوشه گیر می شوی و تنهـــــا !

حس می کنی دیگــــــــــــران هم حالت را درک نمی کنند !

وجودت پــــــــــــُر می شود از "حس"های " متضاد " !

حس ِ " تنهایی" ، " نفرت " ، " دلتنگی " !

بی قــــــــــراری تمام وجودت را فرا می گیـــــــرد

و تا ریشه ات نفود می کند !!

گــــــاه یک "حرف" ساده مثل " سلام"،

مثل"حالت چطوره؟"

مثل"چه هوای بی نظیری!"

مثل . . .

مثل . . .

یک خاطره "مرده" را برایت "زتده" می کند،

همان هایی که خیال می کردی ،

برای همیشه به " گورشـــــــــــــــان" کـــــــــــردی . . . !

 

 

"سارا زیبایی"


نوشته شده در شنبه 91/11/14ساعت 8:35 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

آهــــــــای فلانـــــــــــی . . .

چند بدهـــــــم دست از بــــــازی بـــرمیداری؟احساس یک انســــــــــان وسیله بازیِ تو نیست!چند می گیری تا بی خیالِ احساساتِ یک آدم ِ ساده شوی؟یک سرگرمـــی ِ زودگذر را به بهــــای چه چیزی می خری؟به بهای دل شکسته یک آدمی درست مثل خودت ؟!به بهای اشکهای حسرت یک عاشقی که با سادگی دلش را به تو باخته؟از خندیدن به سادگی اش لذت می بری؟سرگرمی ات برای چند روز فراهم شده؟از جلب توجه دیگران به خود،افتخار می کنی و از بازی کردن با احساساتشان به قله های غرور میرسی؟

هیچ می دانی این بازی ِ تو نتیجه اش از بین رفتن اعتماد هاست؟کاری می کنی که دیگر نه می تواند عاشق شود و نه میتواند اعتماد کند . . .!کاری می کنی تا به هر خاطره ای که رسید آه "حسرت"بکشد و بر خود لعنت بفرستد! بعد از تو به همه پرخاش می کند،از همه بیزار می شود،گوشه گیر می شود...تنها می شود....سنگ می شود....!

.

.

.

باز هم بازی می کنی؟ از این بازی کردنها به کجا می رسی؟ به همان قله های غرور و افتخار ؟

نه جانم ...! یک روزی ... یک جایی ... در یک لحظه تو هم دلت را می بازی ... در عین بازی کردن متوجه می شوی بازیچه شدی ... ! می خواهی زمین و زمان را به هم بدوزی ... خسته که نه،بیزار می شوی از هرچه بازی و بازیچه است ! .... 

 

 

 

"سارا زیبایی"


نوشته شده در سه شنبه 91/10/26ساعت 11:8 صبح توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

 

بک بار دیگر در چشمانم زل بزن . . .

بی پروای بی پروا . . .

از خدا هم نترس !

مثل همیشه نگاه خدا را

در پس کوچه های زندگیــــَت قایم کن . . . !

نا دیده بگیر هر چه را که تا به حال دیده ای !

و نشنیده بگیر حرفهایی را که تا به حال شنیده ای  . . .

در چشمانم خیره شو ،

مثل هر روز دروغ بگو . . . !

دروغ ،

دروغ ،

دروغ !

پنهان نکن آن برق لعنتی ِ چشمانت را !

من می فهممشان ،

حسشان می کنم !

دروغ هایت تیر می زنند 

بر تک تک سلول های روح و بدنم !

اما تو ضربه ها را محکم تر بزن . . . !

از گفتن " دوستت دارم" های دروغین دست بر ندار !

بگو !

تکرار کن !

جای این زخم ها نباید پاک شود !

باید تا ابد این زخم ها را پیش خود داشته باشم،

هر روز بر رویشان نمک بپاشم،

شعله ور کنم آتش دروغهایت را،

تا از یاد نبرم بی وفایی آدم ها را !

تا دیگـــــــــــــــــــــر اعتماد نکنم به تکیه گاه های سست و "دروغین" !

.

.

.

بگو . . .

تو دروغت را بگو !

به فکر سادگی ِ من هم نباش . . . !

من . . .

از اینهمه دروغ یک دیوار بـــــــــــــــــزرگ می سازم،

در برابر حریـــــم "پاک" تنهایی هایـــــم . . . !

 

"سارا زیبایی"

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/10/13ساعت 2:38 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

من از حوالی یک دلتنگی آمده ام !

یک دلتنگی بزرگ ،

به وسعتِ دل هایِ تنگ ِ این شهر . . . !

پس . . .

تو . . . 

از غروب نگو . . .

از جدایی حرف نزن . . .

دلم می گیرد !

تو نمی دانی ،

ترس ِ من از این فاصله ها،

گلوله می شود ،

همچون یک گلوله سرب ،

و راه نفسم را می بندد !

فاصله ها . . .

امان از این فاصله ها که عادت می دهند !

به نبودن ، به ندیدن . . .

عادت می کنی !

می ترسم . . .

از این عادت ها می ترسم،

مبادا وجودت را تسخیر خود کنند . . . ؟

صندوقچه ذهنت را پُر از یاد ِ خاطره ها کن  . . .

برای آن روزی که افکار شوم و پلید جدایی به سمتت هجوم می آورند،

با اسلحه خاطرات با آنها مقابله کنی . . . !

سفره تنهایی وسیع تر از آن است که خیال می کنی . . .

چشمهایم را بر روی بساط سفره تنهایی می بندم ،

تو هم ببند . . . 

اول رنگین و درخشان است اما بعد . . . 

می بینی هر شب ، مهمان تنهایی بودن،

لذت که نه ،

فقط درد دارد . . . !

.

.

.

آری . . . 

.

.

.

مــــــــــــن از حوالی یک دلتنگی آمده ام . . . !

 

"سارا زیبایی"

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 91/8/29ساعت 12:2 صبح توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak