سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































دانلود و نقد کتاب

دانه می کارم



story  

دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید

103474518.jpg

آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "
او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود .
شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را
کشته بود .
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .
این چیزی بود که او نمی دانست .
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و
گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا
صبوری بیاموزم .
و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ،
دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و
شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و
بی تیر و بی کمان .
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و
کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت .

عرفان نظرآهاری


نوشته شده در چهارشنبه 89/8/12ساعت 10:50 صبح توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود....

*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت

*
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود

*
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد

*
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند

*
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود

عرفان نظرآهاری



نوشته شده در سه شنبه 89/6/16ساعت 1:39 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

سال‌ها پیش از این
زیر یک سنگ
در گوشه‌ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم
همین.

****
یک کمی خاک
که دعایش
دیدن آخرین پله آسمان بود
آرزویش همیشه
پر زدن تا ته کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه‌ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک
توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
****
راستی
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم!


نوشته شده در شنبه 89/6/6ساعت 9:28 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

قلب من
قالی خداست
تار و پودش از پر فرشته هاست
پهن کرده او دل مرا
در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب
برق می زند
قالی قشنگ و نو نوار من
از تلاش آفتاب
***
شب که می شود خدا
روی قالی دلم
راه می رود
ذوق می کنم گریه می کنم
اشک من ستاره می شود
هر ستاره ای به سمت ماه میرود
***
یک شبی حواس من نبود
ریخت روی قالی دلم
شیشه ای مرکب سیاه
سال هاست مانده جای آن
جای لکه های اشتباه
***
ای خدا به من بگو
لکه های چرک مرده را کجا
خاک می کنند؟
از میان تار و پود قلب
جای جوهر گناه را چطور
پاک می کنند؟
***
آه
آه از این همه گناه و اشتباه
آه نام دیگر تو است
آه بال می زند به سوی تو
کبوتر تو است
***
قلب من دوباره تند تند می زند
مثل اینکه باز هم خدا
روی قالی دلم قدم گذاشته
در میان رشته های نازک دلم
نقش یک درخت و یک پرنده کاشته
***
قلب من چقدر قیمتی است
چون که قالی ظریف و دست باف اوست
این پرنده ای که لا ی تار و پودش است
هد هد است
می پرد به سوی قله های قاف دوست


نوشته شده در شنبه 89/6/6ساعت 5:18 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

روزی می آید که آدمی را
با نیمی از سبزی ستاره و
نیمی از طهارت آب ها می بینیم
آنجا
همه با هم از یک زبان
سواد سادگی می آموزیم
.
.
.
روزی می آید که جهان
کودکستان بی در و دروازه ای خواهد شد،
آنجا هر کسی وظیفه ی خود را از « الف » تا « ی »
به نیکی و راستی آموخته است
یکی مهربانی را نقاشی می کند
دیگری گل ها را به خانه نور می خواند
و سومی مشغول سرودن ستاره می شود
آنجا
از نام و نشان قبیله
خبری نیست.
.
.
.
روزی می آید که کودکان برای تماشای کلکسیون کینه
به موزه می روند
تا از جهالت اجداد خود باخبر شوند
آن روز به جای درخت بی ثمر تنهایی
کنار هر کوچه
شکوفه های بهار و برکت و بیداری می روید
.
.
.
روزی می آید که کوچه ها و کپرها و پارک ها را
به نام ستاره و
صلح و
سعادت
می خوانند
روزی که دنیا
دنیای شور و نور و نماز و نیایش است
نیایش بهار و برکت و بیداری
نیایش تو...
ای شکوهمند بی خلل!
ای مهر و ماه!
عشق لایزال!
محبوب مطمئن!
ای نیایش نیکی!
شاعر!
ای مصلح!
انسان!
.
.
.
روزی می آید که به دیدن جغرافیای جهان می رویم
تا به خط بندی
« این مال من و
آن مال تو»
بخندیم.
.
.
.
این است
سرنوشت سپید و ساده ای
که در انتظار انسان است


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 6:15 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak